اگر زبان کوتاهم توان تقدیم زیباترین واژگان را به آستانت ندارد
اگر چشمهای غبار گرفتهام جرأت تماشای چهره زیبایت را ندارند
اگر گوشهای بستهام صدای آسمانیت را نمیشنوند یعنی نمیتوانند بشنوند
اگر ثانیههای پریشانم اسیر پریشانی دنیا شدهاند
مثل همه مردمان این سرزمین درون سینهام قلبی نهفته است که تکتک سلولهایش،دوست داشتن تو را هوار میکشد
لیله الرغائب شب خواستن است، بیشتر از همیشه تو را میخواهم
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
حاجی فیروز توی کوچه می دوید و صدای ساز و آوازش آجر همه خانه ها را قلقلک می داد.
پیرزن پنجره را باز کرد و بهار را آرام بویید.
دستی به کمر زد و خاکی از روی طاقچه ها برداشت.
هفت سینش را روی ایوان چید و لباس های تازه اش را پوشید.
پیرزن ،از سر سال، روز و شب منتظر " عمو نوروز" مانده بود، تا عمو را ببیند و عطر بهار را از وجودش استشمام کند.
پیرزن ،هرسال قبل از آمدن "عمو نوروز" گوشه ی سفره می نشست و آرام قرآن می خواند آن قدر به در خیره می ماند تا خواب چشم هایش را پر می کرد و وقتی بیدار می شد می دید " عمونوروز" باز هم آمده و رفته و تا سال دیگر یک دنیا حسرت برای پیرزن باقی گذاشته.
می بینی؟
حکایت "عمو نوروز" درست به تو می ماند:
که از سر سال منتظر آمدنت می نشینیم و دست به دعا برمی دازیم و دانه های تسبیحمان را پشت سر هم قطار می کنیم و نامت را فریاد می زنیم...و درست وقتی لحظه ی آمدنت نزدیک می شود ،خواب غفلت فرامی گیردمان.
که هرجمعه کوچه هایمان را آب و جارو می کنیم و گرد و خاک را از وجودمان کنار می زنیم و تمام قد به انتظارت می مانیم و...غروب که شد با آل یاسین هایمان قربان صدقه ی همه وجودت می رویم و وقتی نمی آیی دوباره حسرت به دل منتظر جمعه ی دیگر می نشینیم.
یادمان می رود که تو خودت "ربیع الانامی" و بهار واقعی با تو معنا می شود.
یادمان می رود تو قرآن به دست کنار یکی از همین هفت سین ها نشسته ای و تک تکمان را به اسم کوچک یاد می کنی و برای خیر و برکت زندگی مان توی سال جدید، دعا می کنی.
یادمان می رود که هفت سین تو هنوز یک سین بزرگ کم دارد و سیصد و سیزده یار جوانمردت کمر همت نبسته اند.
تو خودت بهاری!
هرکجا که قدم می گذاری بهار را بارور می کنی.
امسال اگر آمدی و کنار هفت سینمان نشستی و ما هنوز خواب بودیم، برای بیداری مان زیاد دعا کن.
قول می دهیم بیش تر از هر سالی برای قدم های بهاری ات لحظه شماری کنیم.
...حاجی فیروز توی کوچه می دود و صدای ساز و آوازش آجر همه خانه ها را قلقلک می دهد.
پیرزن تازه از خواب پریده بود و جای قدم های " عمو نوروز" بذر گل همیشه بهار می پاشید...
بین همه روزهای ماه شعبان به جمعههایش دلخوش بودم که از صبح عشق بازیم با تو شروع میشد. اما امروز آخرین جمعه شعبان است و باز هم در آنسوی این چشم انتظاریهایم دری بسته بود و تو نیامدی...
نمی دانم در این ماه رحمت کجا ندای ملکوتیات شنیده میشد که میخواندی: اللهم صل علی محمد و آل محمد شجرة النبوة و موضع الرسالة... تو که نیاز به استغفار نداشتی، اما کجا برای ما شیعیانت استغفر الله و اسئله التوبه، میگفتی؟
مولود زیبای شعبان! ای هدیه آسمانی! ای رحمت شعبانی خدا بر ما! نیمه شعبان را بگو کدام قسمت از زمین سعادت درک گرمای وجود مبارک تو را داشته؟ بگو در آن شب فرخنده سر بر کدام چاه مقدس فرو برده و همراه با پدرت علی(ع) ندای عاشقانه فکیف اصبر علی فراقک را سر دادی؟
دریغ از یک نگاه و آه از این حسرت! شعبان تمام شد و تو نیامدی و تو را ندیدم و صدایت را نشنیدم. اما بگو. بگو که با همه بدیهایم نظری هم در این ماه مبارک به من کردی. بگو آقا. بگو و دلخوشم کن. هر چند من لیاقت درکش را نداشتم.
اکنون که رمضان میآید، میخواهم بدانم کجا میخوانی: اللهم انی افتتح الثناء بحمدک و انت مسدد للصواب بمنک و .... و اولین سحری این ماه را میهمان کدام سفره پاک و ساده علیگونه هستی؟ و کدام گوش معصوم میهمان ندای ملکوتی : اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه، تو میشود؟
ای کاش زمانیکه میخوانم: یا عدتی فی کربتی و یا صاحبی فی شدتی... تو صاحبم را به من بشناسانی. بگو شب قدر را کجا بیایم تا ابوحمزه را از زبان تو بشنوم؟ بگو چگونه در دعای قرآن ذکر مقدس بالحجة را فریاد زنم تا بیایی؟
عزیز روز و شبم! ای گل نرگس فاطمه! تمام این ماه عزیز را به انتظارت مینشینم و دعا میکنم که بیایی. و کدام عیدی شیرینتر از اینکه نماز عید فطر را به تو اقتدا کنم؟
ای منتظر! غمگین مشو قدری تحمل بیشتر، گردی به پا شد در افق، گویا سواری میرسد.
سلام آقا جان
باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام... میبینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفشها را به گوشهای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش میبرد. همان که خودش را با سنگ ریزههای کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصلهای است به اندازه یک قلب بیقرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست...
مردم از کنارم میگذرند و به اشکهایم میخندند... شاید دیوانهام میپندارند... باک نیست!... بر این شب زده خراب دورهگرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی... آخ... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست. جمعه به شب رسید... بید مجنون میرقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته... سردم میشود... ای کاش بودی و با عبایت شانههای ارزانم را گرما میبخشیدی...
از خدا بخواه زندهام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همینجا... کنار خرابه دل...
هـزار بـار بـیــایـد بـهــار کـافـی نـیـسـت
خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی
دعای این همه شبزندهدار کافی نیست
آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبهاش را ریختم توی جعبهای از امید و دادمش دست فرشتهای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».
خسته، آزرده، درمانده و بی همــدم.
(( ... بسوز که سزاوار این سوختنی، بساز که مجبور به این ساختنی، این بر تو که مورد قهر خدا قرارگرفتی رواست تا دیگران عبرت بگیرند و در اجرای فرمان حق قصور نکنند ... سبحانک یا رب سبحانک یا رب ... من خود میدانم مستحق این بختم، این عذاب را به جان خریدارم تا که خود نظری کنی سبحانک ... ))
صدایی آشناست، صدایی که نوازشگر لحظات مجروح ِ فطرس است؛ آری صدای بالهای نازنین روحالامین است.